تاریخ : جمعه 92/12/2 | 7:19 عصر | نویسنده : محمد حبیبی
دزد نامرد
(این داستانم امروز گفتم)
روزی روزگاری یک خواهر و برادری زندگی میکرند که، بسیار تنها بودند. و اینها گدایی می کردند. آنها چرخ زندگی را ازهمین طریق می چرخاندند. یک روز که این پسر داشت گدایی می کرد، یک دزد بدجنس، و نامردف این پسر را می دزد. این پس مشکلات زیادی داشت. یکی از مشکلات او، ناراحتی قلبی او بود. پدر او نیز در یک تصادف مرده بود. مادر او نیز در هنگام مسافرت، با کشتی در دریا غرق شده بود. این دزد نامرد، پسر را برد و دو سه ماهی پیش خودش نگه داشت. تا اینکه بالاخره پسرک فرار کرد و جای دزد را به پلیس گفت.
و پلیس هم از این پسر نگه داری می کند و در زندگی بهخ او کمک می کند، و از آن به بعد زندگی او با خوشی سپری میشود.
تاریخ : پنج شنبه 92/12/1 | 8:48 صبح | نویسنده : محمد حبیبی
آآ
.: Weblog Themes By Pichak :.